محور موهومی
Sunday, June 25, 2006
من جنس را خوب می شناسم .
من اشک ها را جاری شده ام .
من خنده ها را می فهمم .
من تک تک ماهیچه های صورت را زندگی کرده ام .
من نفس می کشم .
افیونی را که در تعظیم های متوالی
در سکون آدم ها موج می زند .
من می دانم ،
من می شناسم تمام کسانی که به تحقیر معتادند .
تحقیر قسمتی از رویا هایشان است .
حال پس و پیشش فرقی نمی کند .
شاید مثل کاهنان که بقایای آدم ها را بو میکشند .
و در کار خود خبره اند و
خوب می دانند از کدام قسمت هایشان تغذیه کنند.
و آدم های سبک و پوچ
و آدم های بی خیال خالی
گاه چه آرامشی در درون خود می یابند .
و دور چه آتش سردی پایکوبی می کنند .
چه کسی می گوید هیچ کدامشان نمی فهمد .
من تصاویر را طور دیگر می یابم .
از میان تمامی گونه ها
انسان مقاوم و باهوش
انسان عملگرای مغرور
انسان پرت متفکر
انسان بی نیاز منزوی
انسان لذت طلب متزلزل
جایی برای تو نیز هست .
زوایایی که گویی حسی خمار
چون عنکبوتی پیر تا دنیا دنیاس بر آنها حکومت خواهد کرد .
دخترک قلاده به گردن
بزرگترین و سرخ ترین دلیلت
که بین پاهایت جاری خواهد بود ،
همان خونیس که جام را پر می کرد و
در شیار های معبد روان می گشت ،
همان حقانیتیس
حقانیت .
چقدر ازین کلمه متنفرم . حقانیت ،
می بینید ، عفونت مترادف ترین کلمه ایس
که به ذهنم می رسد .
و کاهنان پیر همه چیز دان
با آن عصا های مخوف
که می تواند در هر بیراهه ای مسیری بیابد
چه کسانی جز آنها توانسته اند در سراب شنا کنند ،
تور ماهیگیری پهن کنند
و ماهی شکار کنند .
هر چقدر هم که دور افتاده به نظر برسد
همینجا و نزدیک است ،
در بین مابقی
صدای گریه بجه را نمی شنوی؟
ما در همین بین می خزیم
فارغ از تمام انزوایی که به دور خود تنیده ایم .
من به تو اعتقاد دارم ،
به آنچه درون رگ هایم می جهد نیز ،
همانقدر که به آن کاهنان
همین اندازه که به این زنجیر های آویزان به دیوار
من جنس را خوب می شناسم .
وقتی بر می گردانی نگاهت را سمت دیوار
می دانم زمان ساکن نگه داشتن لبها
و جنبش انگشت هاس .
من اشک ها را جاری شده ام .
من خنده ها را می فهمم .
من تک تک ماهیچه های صورت را زندگی کرده ام .
من نفس می کشم .
افیونی را که در تعظیم های متوالی
در سکون آدم ها موج می زند .
من می دانم ،
من می شناسم تمام کسانی که به تحقیر معتادند .
تحقیر قسمتی از رویا هایشان است .
حال پس و پیشش فرقی نمی کند .
شاید مثل کاهنان که بقایای آدم ها را بو میکشند .
و در کار خود خبره اند و
خوب می دانند از کدام قسمت هایشان تغذیه کنند.
و آدم های سبک و پوچ
و آدم های بی خیال خالی
گاه چه آرامشی در درون خود می یابند .
و دور چه آتش سردی پایکوبی می کنند .
چه کسی می گوید هیچ کدامشان نمی فهمد .
من تصاویر را طور دیگر می یابم .
از میان تمامی گونه ها
انسان مقاوم و باهوش
انسان عملگرای مغرور
انسان پرت متفکر
انسان بی نیاز منزوی
انسان لذت طلب متزلزل
جایی برای تو نیز هست .
زوایایی که گویی حسی خمار
چون عنکبوتی پیر تا دنیا دنیاس بر آنها حکومت خواهد کرد .
دخترک قلاده به گردن
بزرگترین و سرخ ترین دلیلت
که بین پاهایت جاری خواهد بود ،
همان خونیس که جام را پر می کرد و
در شیار های معبد روان می گشت ،
همان حقانیتیس
حقانیت .
چقدر ازین کلمه متنفرم . حقانیت ،
می بینید ، عفونت مترادف ترین کلمه ایس
که به ذهنم می رسد .
و کاهنان پیر همه چیز دان
با آن عصا های مخوف
که می تواند در هر بیراهه ای مسیری بیابد
چه کسانی جز آنها توانسته اند در سراب شنا کنند ،
تور ماهیگیری پهن کنند
و ماهی شکار کنند .
هر چقدر هم که دور افتاده به نظر برسد
همینجا و نزدیک است ،
در بین مابقی
صدای گریه بجه را نمی شنوی؟
ما در همین بین می خزیم
فارغ از تمام انزوایی که به دور خود تنیده ایم .
من به تو اعتقاد دارم ،
به آنچه درون رگ هایم می جهد نیز ،
همانقدر که به آن کاهنان
همین اندازه که به این زنجیر های آویزان به دیوار
من جنس را خوب می شناسم .
وقتی بر می گردانی نگاهت را سمت دیوار
می دانم زمان ساکن نگه داشتن لبها
و جنبش انگشت هاس .
posted by imaginary at 4:39 PM
<< Home