محور موهومی



Friday, July 14, 2006




اتاق خالی
درون من یک اتاق وجود دارد
با صندلی های آبی رنگ و رنگ سفید
حتی خودم هم اتاق را ترک کرده ام .


***

بینهایت ترک ،
نه بر دیوار
بر زمین خشک این کویر

***

تمام شدن
لاعلاج ترین معنی پیریس .

***

حس می کنم یک عمر زندگی کرده ام
بدون تعلق خاطر
بدون حسرت
بدون تردید

و عشق مثل یک بستنی در حال آب شدن در دست پسر همسایه بود ،
که هیچ گاه حسرتی برایش نخوردم .
کلا می گویم ،
بدون شک حوصله ام سر رفته است .

***

چشمی در این زاویه نیس
چه سوت و کور
کلمه پر نمی زند .

***

من نیستم ،
دیگر ازینجا به بعد داستان کار من نیست .
به دنبال یک قلم می گردم که بنویسد سریع و بیخیال و تمامش کند .

***

جیق
من جیق میزدم .
نه فریاد .
ترس تمام آنچیزی بود که مرا فرا می گرفت .
ولی همه لبخند می شندید ؛
حتی گهگاه خودم .

من بخشی از عمق فاجعه بودم .
و در آن تاری و تاریکی
در همهمه شان
من کسی را نداشتم
( آنجا جایی بود از جنس واقعیت محض
تصویری اضافی وجود نداشت .
و آنجا من تنها بودم .
حتی اثری از خدا نبود .
چقدر به دنبالش گشتم . )

تنها صدای آقای اینکاره را زمزمه می کردم :
"چه مدیومی !...چه طور مقاومت می کنی ؟ ...مقاومت ...مقاومت... "

ولی من تنها بودم .
حتی آقای اینکاره هم نبود ،
هیچ چیز نمی شناختم ،
هنوز هم چیز خاصی نشناختم ؛
چقدر سخت است که نتوانی فکرت را پنهان کنی ،
وحشت ناک زمانی بود که دو شاخه ترس و درد را به پریز می زدند .
و من انتظار می کشیدم
تا تنهایم بگذارند ،
و دوباره از آن تونل مخوف
که همیشه فشار و هوهویش را بر گوش هایم حس می کنم ،
باز گردم .
منتظر می ماندم که احساس به جسمم بازگردد ،
تا وقتی که بتوانم جسد یخ بسته ام را تکان دهم
و به سمت نزدیک ترین لیوان یا بطری آب حرکت کنم ،
و هر آنچه دیده ام را در خود غرق کنم .

بعد از مدتی مثل هر درد و ترس دیگری
لذت هم به جمع این دو احساس اضافه شد .
به دنبال چیز های بیهوده و جدید بودم ،
ولی جسمم در حال کم شدن بود .
جسم من دیگر کشش نداشت .
دیگر توانش را ندارد .
اما ولع مانند زبانی که روی لب ها دور می زند
و چشمی که ثانیه ها را تا زمان وقوع می شمرد مرا پیش می راند .
به حیات وحش
جایی که هر حس مجردی را می توان یافت و لمس کرد .
هر زاویه را در هرجا می توان دید یا با نگاه خود ساخت .
کم کم دید عوض می شود و پرده های بعدی نمایش کنار می رود ،
چقدر سخت است که آدم ها نتوانند از تو پنهان کنند .
وحشت ناک بوی ذهنشان است ،
حتی نزدیک ترین های زندگی ات .
...
و دوباره میروی مرحله بعد
ترس و درد و لذت بیشتر ،
زندگی را با سرعت هرچه تمام تر طی می کنی .
آزادراه یکطرفه زمان !
و عقربه ای که به به انتهای ما تحتت چسبیده است انگار ،
شیشه ها هم که بالاس .
و دائم در حال جیق کشیدنی
شده است یک عادت مثل سیگار کشیدن
گاهی هم سرفه می کنم .
چقدر با مزه و خنده دار است .
آدم خنده اش می گیرد .


***

باید یک بسته مگنا با طعم جو ستریانی بگیرم ،
و لاو ثینگز دود کنم .
در طواف این دکه های اکثرا شلوغ
آدم لبریز تیتر های بدرد نخور می شود .
الان هوس یک رادیوی قدیمی کرده ام
گه برایم صدا های قدیمی پخش کند .
این احساسات مندرس و تصاویر رنگ و رورفته کهنه هم .
آنچنان سبک وزن و غوطه ور
دراین دوران معاصرم میمانند معلق
که احساس تفریحات سالم و شهربازیم می گیرد .

posted by imaginary at 3:32 AM

<< Home