محور موهومی



Tuesday, May 30, 2006




شب ها که پشت شیشه ها
چشم ها سایه روشن شهر را می پایند .
و قطعه فراموش شده ،
همان ترانه گم شده و کش دار خود را
باز سازی می کنند .
و قسمتی از دنیای بیرون را ،
منظره خیابان کلافه و بد خواب
کوچه توهم زده
یا سایه های ترسناک درختان در آغوش باد را
به ذهن خود دعوت می کنند ،
تا احساسات خود را کوک کنند .
چه کسی می داند پشت پنجره ها چه می گذرد ؟


آنجا که دودی از گوشه پنجره نشت می کند به آسمان یا نه ،
چشمی گره خورده به تصویری موهوم یا بی هدف از نگاه اشیا می گریزد ،
و پنهان می کند،
پنهان می کند ؟
چه کسی می داند پشت پنجره ها چه می گذرد .


در حقیرترین زوایای دنیا
آنجایی که تنها به اندازه ایستادن یک آدم
یا تکیه دادنش به سکویی سرد جا دارد ،
و آشفتگی لباس ها و موها را چروک انداخته ،
چه کسی می داند پشت پنجره ها چه می گذرد .

در لحظاتی که خارج از شمارش هستند ،
انگار دستانی به شیشه سکوت چسبیده اند و
و موجی بی دلیل و بی صدا گهگاه لب ها را به هم می ساید .
چیزی می گوید؟
نه
نه
کسی می داند که پشت پنجره ها چه می گذرد ؟

لباس تکه تکه تاریکی ،
اما چشم ها قسمت های عریان شهر را می بینند .
که به دیوار ها تکیه داده یا دراز کشیده و گهگاه خمیازه های هوس آلود می کشند .
گاه چشم ها سیاهی می روند و دستی به سرعت به سوی نزدیک ترین تکیه گاهش دراز می شود ،
گاهی نیز نگاهی ثابت چیزی را متحرک می بیند یا تار .
اما شهر شب جز افسانه و لالایی حرفی ندارد ،
دارد؟
نه .

اما چیزی اینسو ،
جریان دارد و نفس می کشد .
و هیچ کس نمی داند پشت پنجره ها چه می گذرد .








Terje Rypdal


posted by imaginary at 3:43 PM



Sunday, May 28, 2006




"تشنگی یک توهم است ."
صدا در اتاق می پیچید .
مرد بقایای زنده خود را روی زمین کشید .
نمی توانست درست بایستد.
ولی بلند شد .
هنوز هم درست دستش نمی رسید .
از جا پرید و چند لحظه ای به بلندگو آویزان ماند ،
تا بلند گو کنده شد
و به همراه مرد بر زمین افتاد .



پ ن :
نمی دانم .
شما کدامیک را انتخاب می کنید ، مرگ از تشنگی یا توهم .
به هرحال مرد قصه ما تنها از روی عصبانیت این
کار را می کند احتمالا .


posted by imaginary at 12:58 PM



Thursday, May 25, 2006




پیامبر ما نیز همان روسپی از بند رسته است که ،
شلاق به دست
و زبان بر لب
امتداد نفس های عمیقش را
در تکرار متوالی حرف سین
فرو می کشد،
و در حالی که
پلک هایش را زیر فشار موج درد و شهوت
آرام می بندد و یا شاید حالا میگشاید
سرش را به سمت بالا می آورد
تا زمینی ترین آیه های انسانی را بر تو وحی کند.



پ ن: نا شکری نکن از نادانی و ایمان بیاور ،
که چراغ کم نور این خانه
بیش از تمام آنچه از آسمانت بر افروختی ،
زمین را تصویر کرده است.

posted by imaginary at 5:19 AM



Tuesday, May 16, 2006




تنهایی من
عددی اولست .

posted by imaginary at 3:04 PM