محور موهومی



Sunday, April 22, 2007





posted by imaginary at 4:39 PM






نوعی موسیقی هست
که مثل مسابقه می مونه

اینگار همش میگه
منو بی خیال
نظر خودت چیه

هی توپ رو می ندازه تو زمین تو
ازت حرف می کشه
استهلاک مغزت رو حس می کنی

و گاها منتظره که یه لحظه گند بزنی یا کم بیاری
تا دهنت رو سرویس کنه .

اوه
هیجان انگیزه .

گاهی هم خب غم انگیز میشه .

posted by imaginary at 3:51 PM



Friday, April 20, 2007




به استناد چشمانت
زیر دروازه های اخم

لابد حکم فراموشی است .

***

این لکه های بهار را میبینی
که بر برگ های تقویم ماسیده س

لحظاتی هستند
که از ته دل به آن ها خواهی خندید

مردی از راه خواهد آمد
و این ملکه سیاه را

که با هیجان و نفرت
دست به دست می چرخد
با تمام قلب
به چنگ می آورد ،

روزی باد
به نامه هایت پاسخ خواهد داد

و لب و لبخند
عاشقانه به هم می رسند

بهار با افسانه اش آشتی خواهد کرد

و خدا به همان مهربانی خواهد بود
که آدم ها در کتاب ها نوشته اند .

فعلا باید
استراحت کنی

استراحت .

posted by imaginary at 5:15 PM






چشم ها را بگشای
لحظه ارگاسم نزدیک است .

posted by imaginary at 5:09 PM



Thursday, April 19, 2007





posted by imaginary at 7:38 AM



Monday, April 09, 2007

















posted by imaginary at 4:26 PM




























DAVID DARLING

posted by imaginary at 4:13 PM












تو
یک سبد
سیب

من
یک دالان
سایه


یک قالب
یخ
که از پس این لیوان ویسکی برنمی اید.


یک بلیط
سفر
که برای دونفر جا ندارد .

posted by imaginary at 3:56 PM



Saturday, April 07, 2007




اینم یه زنگ تفریح دیگه
گیج نشین اینجا رو کلیک کنین

posted by imaginary at 5:51 PM






همان قصه تکراری
انگشتانم سیگار را نگه داشته اند
آغوشم امتداد مسیر را
من از زیر تمام کتاب های آسمانی و نردبان ها رد شده ام

تق
صدای تولد
ده رحم

بی خوابی برنده بود یا بی حوصلگی
ساعت ها پیشی می گیرند یا درد

آقای دکتر
من حساب همه ورق های رفته را دارم
اشعارم بی ارزش شده
که این چنین پاک می بازمشان
خودم را برای کدام قمار این چنین لخت و آماده می کنم .
خود نیز نمی دانم











ضعیف شده ام و عصبی
باید به فکر خودم باشم
به خودم برسم
هوم؟

به اندازه ماتحت مادر بزرگ جندت جاداری تو لاینت
چرا بوق می زنی کس مغز

و خفه شد
دخترک سوار پرادو بود یا موسو

در اینه هم چهره تحقیر زده اش را نگاه نمی کنی

من داد می زنم
با آدم های چیپی مثل من دهن به دهن نباید شد
چون بعد باید در صندلی فرو رفت و از آینه های قیافه های بزرگ راه را دید
هان؟

موسو بود

چقدر به موسیو بند می کردیم
چقدر مسخره اش می کردیم بدبخت را
چقدر سر کارش گذاشتم

فقط به شخصه جهت یک تفریح خصوصی یه کتاب 700 صفحه ای با فونت ریز
به گایش دادم

آدم جدید و نزدیک می خواهم برای fun
نه بابا

این که آدم هیچ گهی نشود
هیج
اما اینکه در همان مسیری که
تاثیر کلمه کثافت و ابلهانه ای به نام جبر بوده
هلت داده اند
و تو فقط کمی گاز و گوز کرده ای
تا زودتر به مقصد برسی
در همین حد
خیلی مسخره و رو اعصاب است


به این اُب نوشت ها چه می گویند
حدیث نفس

اوم
تقصیر بعضی ازین دارو های رکتال است
هه


خدا من را سال میلاد مسیح
می خواست به پیامبری برگزیند
ولی من تحمل درد ندارم

الان هم که به این توده سفید موشکی که استعمالش را تا حد ممکن عقب می اندازم نگاه می کنم
یک طوریم می شود
یاد آن انتخاب ابلهانه می افتم

میبینی
این دختر ها هم تک به تک یا به مسیح تعلق دارند یا غریبه ها

اما عیسی شاهد است
همین طور امام هوشنگ صادق

که من روحم را به شیطان نفروختم
روحم را پرت کردم
تف کردم در صورتش

با اینکه در قاموس من جنده پولی و مرامی هردو جنده اند
ولی الان ناراحت پول نگرفته نیستم

نگران
لیوان خالی ام
با این گلوی خشک این یکی را چطور ببلعم .

راستی من به شما نگفتم که با شیاطین سکس داشته ام؟
آهان نگفته ام
چه خوب شد که نگفتم
چون آشکار می شد که من دارم کس پرت می گویم
تازه شانس آوردید که حوصله نوشتن 700 صفحه با فونت ریز ندارم .


من بروم سراغ شیاطین و غیره .

تق
اوعوووعم

posted by imaginary at 2:41 PM



Friday, April 06, 2007







posted by imaginary at 6:01 PM






با صدایی از خواب می پرم
شاید روزی .

دریچه ، فرصتی ست
کوچک و تصادفی
اگر باشد
در گوشه ای ازین اتاق شیشه ای غوطه ور

من بار ها برخوردم
بار ها بر خواهم خورد
به شش دیوارش
مبهوت تغییر زوایای رسیدن هشت گوشه اش
همچنان که من در راهم

باز هم می خوانی
باز هم آشپزی می کنی با ان پیش بند بلند
در رویا های شسته رفته !

اوه کدبانوی عزیز
دنیا مزه تمبر می دهد
اگر پشتش را چشیده باشی
سفید است و شیرین

و تلخ
و تلخ تر از همه تصور روزی ست که رویاهایت نیز
نامه ها را نگشایند

هنوز دستان تو میوه ها را می چیند
در ظرف های بلور
هنوز لبخند تو قاب شده
بر فراز دست ظریفی که گوشت تکه تکه می کند
با آن چاقوی بلند با آن دسته قهوه ای رنگش

اما خورشید تلخ شده
چیزی شبیه این روز ها شاید
با این خیابان های مملو از صندوق های زرد رنگ در گوشه و کنار .

اوم
همین

posted by imaginary at 8:41 AM